من ِاول
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون:
آنقدر والدین و اطرافیانم نزاع و دعوا و درگیری داشتهاند که در نظر من ازدواج جهنمی است که نمیخواهم به آن مبتلا شوم و از همین آسایش نسبی موجود هم محروم شوم.
تو میگویی:
اولا، این احساس تو نشان میدهد که از اعتماد به نفس و خودباوری کمی برخوردار هستی و جرأتِ ایستادن روی پای خود و مواجهه با مشکلات را نداری.
ثانیا، فکر میکنم هنوز زشتی سربار والدین بودن را درک نکردهای. این زشتی چیزی نیست که پدر و مادر به انسان بگویند، بلکه این زشتی بهعلت جدا نشدن از دوران کودکی و پیدا نکردن شهامت و ارادهی یک انسان مستقل است.
ثالثا، زندگیهای موفق را ببین؛ خوبیهای متأهلی، رشد و آرامشی که میتوانی بهدست بیاوری، درس گرفتن از اشتباهات اطرافیان ناموفق برای تشکیل یک زندگی موفق. تو با دیدن خیلی از کممهریها، پرخاشگریها و ناسزاگوییها و… ارزش یک زندگی خودساخته را بیشتر خواهی دانست و بهتر از آن پاسداری میکنی. زیبا نگاه کن.
من ِ دوم
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون:
خانوادهی من خیلی خوب هستند و برای من همهی امکانات رفاهی و تحصیلی و تفریحی فراهم کردهاند. هیچ نیازی به جدا و مستقل شدن ندارم. همیشه کنار خانوادهام هستم. چرا باید با دغدغهی ازدواج، خودم را آزار دهم؟ حالا دیر نمیشود.
تو میگویی:
اولا، به گمانم خانوادهات دچار افراط در محبت هستند و پدر و مادرت سعی نکردهاند بچههای مستقلی تربیت کنند. آنها عوارض دیر مستقل شدن تو را در نظر نگرفته و آنقدر غرق در ابعاد زندگی و وابستگیهای عاطفی بودهاند که عملا به آیندهی شما کمتوجه شدهاند. شاید هم آنها نگران تنها شدن خودشان هستند.
ثانیا، یادت باشد هر چقدر دیرتر به ازدواج فکر کنی، در خوداتکایی، ضعیفتر و در انتخاب، وسواسیتر خواهی شد و شاید هرگز نتوانی شخصیت مستقلی تشکیل بدهی.
ثالثا، میدانی اگر ازدواج نکنی، خیلی تهدیدها هست که نمیتوانی بهراحتی از آنها در امان باشی؛ احساس افسردگی، پرخاشگری، مهلکههای سیاسی و اقتصادی، هرزگی و ابتذال و حتی اعتیاد. دشمنان بیرحمی در کمین افرادی مثل تو هستند که غرق در رفاه و بیخیالی و وابستگی به والدین هستند.
من ِ سوم
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون:
من میخواهم ادامه تحصیل بدهم. تا کجا؟ تا هر جا که لازم شود و بعد کار میکنم و مستقل میشوم. یک انسان عالم و مستقل و ثروتمند.
تو میگویی:
اولا، تو هنوز متوجه نشدهای که دانستنیهای علمی در هر سطحی، به انسان رشد نمیدهد و نیازهای اصلی فرد را ارضاء نمیکند، بلکه ممکن است تعادل انسان را هم از بین ببرند و او را در معرض ازخودبیخودشدن (الینهشدن) قرار دهند و آیندهی زندگی را به مخاطره اندازند. افراد بسیاری در تمامی کشورها با بالاترین مدارک تحصیلی هستند که بهعلت یکبُعدی زندگی کردن، کمترین نشاط و رضایتی در زندگی ندارند.
ثانیا، تو با ازدواجی خردمندانه، بهتر از هر مدرکدار و ثروتمند مجردی میتوانی رشد و ترقی و بالندگی داشته باشی و به مقاصد فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و معنوی، مجاز و سالمتر دست یابی و خود را هم «فراموش و گم» نکنی. در زندگی خود، میتوانی خودت را نبازی.
من ِ چهارم
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون:
من آدم متدیّنی هستم. میترسم با ازدواج، معنویت و روحانیت خاصی که الآن برخوردارم، از دست بدهم، از فعالیتهای مذهبیام جا بمانم و در زندگی دنیایی غرق شوم.
تو میگویی:
زنی خدمت امام باقر (صلوات الله علیه) آمد و عرض کرد: «میخواهم هرگز ازدواج نکنم. فرمودند: چرا؟ گفت: برای نیل به فضیلت و کمال! حضرت فرمودند: از این تصمیم منصرف شو، زیرا اگر خودداری از ازدواج فضیلتی محسوب میشد، مادرمان زهرای اطهر (س) به درک فضیلت، از تو مشتاقتر بود و فضیلتی نیست که آن حضرت نداشته باشد.»
بچهمتدین! نشنیدهای که حدیث داریم 2 رکعت نماز متأهل، معادل 70 رکعت نماز مجرد است؟!
پس اولا، ازدواج خود بهترین ابزار «تقوی» و فضیلتی باارزش است.
ثانیا، ناخودآگاه، نظر خودت را بر تکلیف الهی و سنت نبوی ترجیح دادهای! و توجه نکردی که ازدواج، خود از مظاهر تقواست و مهمترین تکلیف جوان است. به ازدواج بهعنوان مهمترین فعالیت مذهبیات نگاه کن.
ثالثا، فراموش نکن خوبیهای امروز، هیچ تضمینی برای فردا نیست و اگر سقوط طلحهها و زبیرها و خوارج و منافقین را در هر مقطعی از تاریخ با بصیرت ببینی، از تکلیف الهی خود لحظهای غفلت نمیکنی.
من ِ پنجم
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون:
من را که توی قبر شما نمیگذارند. برای من چیزی که زیاد است روابط مختلف؛ مجاز و غیرمجاز. با هر که بخواهم، میتوانم باشم، بی هیچ مسئولیت و دردسری. ازدواج یعنی چه؟ ازدواج کار سنتیهاست. با ازدواج خودشان را در بند میکنند. از خیلی لذتها خودشان را محروم میکنند و…
تو میگویی:
اگر در خانوادهای بزرگ شدهای که غیرمتعهد بودند، میتوانی مثل آنها نباشی. کمی به روی پاک و ملکوتی خودت نگاه کن. اگر دیدگاهت را تغییر ندهی، متأسفانه خیلی زودتر از آنچه فکر کنی، پاییز و زمستان و پژمردگی بر بهار زندگیات مینشیند.
جوانانی که با آدامسی در دهان، سیگاری بر لب، شلواری آویزان و پارهپاره، زنجیری بر گردنشان همراه یک حیوان (اکثرا با یک سگ!) هر جایی پرسه میزنند تا کسی به آنها نگاه کند و از آن نگاه دلخوشند تا قدری قلبی سرشار از غم تنهایی و بیهودگیشان التیام یابد؟!
عینک «ازخودبیگانگی» را از روی چشمهایت بردار.
تا با «خودت و خدای خودت» روراست نشوی، همان بهتر که ازدواج نکنی!
کلمات کلیدی: